فکر می کنم که همه ی ما الان می خوایم یه چیزی رو دوباره شروع کنیم !
حالا شاید دوباره شروع کردن همه چیز نه ، ولی توی یه جهتی ، توی یه بعدی توی یه قسمتی از زندگی بالاخره می خوایم پاشیم و یه چیز جدیدی رو شروع کنیم ، ینی برگردیم و بگیم که گذشته … گذشته ! و یه شروع تازه رو توی اون بخش تجربه کنیم .
ما یه شانس دوباره می خوایم یه تلاش برای دومین بار ، سومین بار اصن چهارمین بار ، تا یه آدم جدید باشیم ، یه آدم متفاوت باشیم اما ولی درست توی همون لحظه که می خوایم از لاکمون بیاییم بیرون و اولین قدم ، رو برداریم درست توی همون لحظه از خودمون می پرسیم که آیا زمان درستیه برای این کار ؟
توی ۲۰ سالگی داریم به این فکر می کنیم که هنوز آماده نیستیم
توی ۳۰ سالگی استرس می گیریم که داره دیر می شه
توی ۴۰ سالگی می گیم که خیلی دیر شده
توی ۵۰ سالگی که دیگه هیچی …
ما مدام پیش خودمون فکر می کنیم که الان بنا به یه دلیلی ، که احتمالا اون دلیل فقط برای خودمون هم منطقیه ، زمان مناسبی برای این که از نو شروع کنیم و یه تغییر رو استارت بزنیم نیست. ما فکر می کنیم که الان تایم مناسبی نیست که بتونیم هم مسیر با قدم های جهان پیش بریم که انگار یه دونده ی کهنه کار مارتون باشه و بی وقفه داره روو به جلو می ره ! ما مدام پیش خودمون فکر می کنیم و در نهایت به این نتیجه می رسیم که یا هنوز زمانش نیست یا زمانش گذشته … ( یه همچین موجوداتی هستیم ) ینی خلاصه یا می گیم که اوکی بعدا یا بعدا که رسید می گیم که دیگه از ما گذشته ! به همین سادگی …
اما اون کسب و کاری که توی ۴۵ سالگی استارت می خوره واقعا کسب و کاره !
اون تغییر فیزیکی توی ۳۹ سالگی واقعا یه تغییره
اون سفره که توی ۶۵ سالگی می ری واقعا سفره
واقعیت اینه که کلا ما آدما اینجوری هستیم که یهو چمی دونم مثلا یکی رو می بینیم که توی ۱۰ سال یهو از یه آدمی که اضافه وزن داشته به یه آدمی رسیده که الان یه بد فیت داره و پیش خودمون می گیم که این چه قدر خوبه و ما هم باید این کار رو کنیم . ولی بعد می یاییم به خودمون می گیم که خیلی دیگه دیره ، اوکی می تونم قبول کنم که دیره ، ولی بین دیره ی من و خیلی دیره ای که تو می گی ، خب ۱۰ سال فاصله ست … می دونی چی می گم ؟
داستان اینه که هیچ وقت اونقدر دیر نیست مگه خودمون بگیم که خیلی دیر شده ! ( عجب چیزی گفتم )
خب پس این کاملا اوکیه که ما بخوایم یه شروع دوباره رو تجربه کنیم ، این کاملا اوکیه که بخوایم یه بخشی از زندگی رو پشت سر بذاریم و ادامه بدیم ، این اوکیه که بخوایم نسبت به یه چیزی توی ذهنمون یه تغییری ایجاد کنیم ، این کاملا اوکیه که بخوایم یه تغییری توی خودمون به وجود بیاریم . هرکدوم از ما داریم یه داستانی رو زندگی می کنیم ، داریم یه خط زمانی رو طی می کنیم ، حالا این که بگیم جا موندیم یا نوبتمون نرسیده فکر نکنم خیلی اهمیتی داشته باشه ، تا وقتی که داریم برای خودمون زندگی می کنیم هر لحظه می تونه همون لحظه ای باشه که می شه انتخابش کنیم ، برای یه تغییر کوچیک یا یه تغییر بزرگ !
ما دقیقا همونجایی هستیم که باید باشیم ، کل ماجرا همینه
این که بیاییم و به اصطلاح دوباره خودمون رو تعریف کنیم درست شبیه به اینه که سعی می کنیم خودمون رو برسونیم به یه مترو یا مثلا اتوبوس ، هر لحظه ممکنه که در بسته بشه و ما باید توی همون لحظه اقدام کنیم ولی خب ترسی هم نداره همیشه چند دقیقه دیگه قطار یا اتوبوس بعدی از راه می رسن این بار نشد بار بعدی!
ما خیلی راحت باید بتونیم انتخاب کنیم که سرعتمون رو کم کنیم ، زیاد کنیم ، یا اصن یه مسیر دیگه رو شروع کنیم ، ما آزادیم که هر وقت خواستیم انتخاب کنیم که فلان چیز رو می خوایم یا فلان چیز رو نمی خوایم، ما خیلی راحت باید بتونیم انتخاب کنیم که چیو نیاز داریم ، یا چیو نیاز نداریم ، چی برامون خوب نیست و لیاقت چی رو داریم ! ما خیلی راحت باید بتونیم از اول شروع کنیم … هر زمانی که دلمون بخواد !
این قشنگی یه شروع دوباره اینه که به مرور به ما یادآوری می کنه که می شه اونقدرا هم از خودمون انتظارات رو بالا نبریم ، همین می تونه باعث بشه که کمتر بترسیم و وقتی کمتر بترسیم می تونیم خیلی راحت با فراق بال کاری که می خوایم رو انجام بدیم ، فارغ از این که این کار می تونه چه نتیجه ای به همراه داشته باشه . حالا می خوای توی هر سنی باشیم یا هر جایی که باشیم ما هنوزم می تونیم امضای خودمون رو پای تصمیمات خودمون داشته باشیم . نمی تونیم ؟
ولی یه چیز دیگه هم بگم ، ببین واقعیتش اینه که یه نمی تونیم یه شروع ۱۰۰% تازه داشته باشیم ، ینی هیچ وقت نمی تونستیم ، هیچ وقت قرار نبوده که بتونیم یه شروع تازه داشته باشیم ، همیشه یه تاریخی هست ، همیشه یه عقبه ای بوده ، همیشه یه چیزی بوده قبلش ! ولی اوکی توی همین تعریف هم می شه درست شبیه به یه رودخونه باشیم ، نمی تونیم که متوقفش کنیم و از یه جای دیگه شروع کنیم ، ولی خب می تونیم جهتش رو از یه جایی به بعد تغییر بدیم و از یه مسیر دیگه شروع به رفتن کنیم .
حالا چی از همه مهمتره ؟ ببین وقتی که یه شروع تازه داری ، قبل از هر چیزی واقعا لازمه که با یه فکر تازه به مسیر نگاه کنی ، خب اون فکر قبلیه که نتیجه ش این شد که اونجایی که بودی رسیدی، یه فکر تازه می خواد و فکر تازه قطعا یه سری ناپختگی های مخصوص به خودش رو داره ، ولی خب باید بهش فرصت داده بشه .
ما مدام به خودمون می گیم که ، ” بدجوری فلان تغییر رو می خوام و حاضرم براش هر کاری کنم ” ولی واقعیت اینه که کسی که نمی دونه قراره چی بشه ، یه سری حدس ها احتمالا بزنیم ولی کار به اینجا ختم نمی شه یهو دیدی توی این راه جدید به همون جایی رسیدی که از قبل بودی ، یا مثلا به یه چیز جدید رسیدی که از قبلی حتی بدتر هم شد ، ولی مگه مهمه ، مادامی که شکل یه مسافر در حال رفتن باشی بعدش دیگه چیزی مهم نیست ، خود سفر ۱۰ امتیاز داره واسه خودش ! مگه نه؟
در آخر هم یه جمله بهت بگم ، توی این چالش جدید برد و باخت وجود داره ولی مهمترین نیست ، مهم اینه که این مسیری که داری وارد می شی رو بتونی تا آخرش برسونی ، این که توی این جنگ زنده بمونی از هر چیز دیگه ای مهمتره ! (( تا اطلاع ثانوی )) برای شروع بعد از نقطه ی همین خط شاید زمان خوبی باشه !