وقتی بچه بودم، رویایی داشتم که به فضا برم. برای ۷ سال، این رویا رو توو خودم زنده نگه داشتم. اما بعداً متوجه شدم که چقدر باید درس بخونم و آماده بشم تا بتونم از پسش بر بیام. و از این ایده به مرور دست کشیدم.
وقتی کار اولم رو گرفتم، میخواستم کسب و کار خودم رو شروع کنم. من و دوستم چیزی بزرگی را پیشبینی کردیم. الان به جزئیات رو نمیگم. اما مربوط به آموزش بود. ما شروع به کار کردیم. ولی با چند شکست مواجه شدیم و من کار رو ول کردم. آخه فکر کردم که این کار برای یک نفر خیلی بزرگه و باید و تنهایی انگار از پسش بر نمی یام.
وقتی تصمیم به ترک کار آخرم گرفتم، ترس داشتم. تقریباً ۴ سال توی اون شرکت بودم و همهی زیر بمش رو یاد گرفتم. سعی کردن توی یه چیز جدید که تجربهای توش نداری ترسناک به نظر میرسه.
وقتی سال پیش فریلنسینگ و کار برای خودم رو شروع کردم و شروع به تماس با مشتریان که فکر میکردم احتمالا دوست داشته باشن با من کار کار کنن، کردم؛ حدود به ۴۰-۵۰ شرکت ایمیل زدم راستش کمی سرد شدم. چون هیشکی به ایمیلهای من جواب نداد. دیگه همین باعث شد که به مرور راضی باشم به همون مشتریهایی که به صورت تصادفی با هم آشنا می شدیم!
و آخر سر توو همین سال ۲۰۲۳، به تصمیم گرفتم که هر روز حداقل ۱۵ دقیقه مدیتیشن داشته باشم. و حالا ما توو سال ۲۰۲۴ هستیم، و من هیچ روزی از این کار دور نشدهام. به خودم برای این تعهد روزانه خسته نباشید می گم! حالا اصن اینا روگفتم که بیشتر با هم آشنا بشیم ! ولی داستان در مورد یه چیز دیگهست.
اما اولین بار که این مدیتیشن رو شروع کردم، احساس خوبی در موردش نداشتم. اولین ماهها خیلی چالشی بودن . به معنای واقعی کلمه سخت بود. این داستان که آدم بشینه با افکارش توی سکوت تنها بشه دشوارتر از صعود به کوه اورسته. هر روز که نشستم و چشمام رو بستم، با اضطرابها، ترسها، شکستها، عدم امنیت و منفیگراییهای خودم روبرو میشدم.
اما یک قول به خودم دادم: ولش نمیکنم.
حدود بهار بود، که یه چیزی تغییر کرد. شروع به احساس راحتی در مورد افکارم کردم، حتی اون فکرایی که خوشایند نبودن. انگار که توی یه پارک توی ذهنم داشتم قدم میزدم اونجا بودم، آروم و نگاه می کردم به افکارم تا این که یه روز…
روی یه تراس نشسته بودم، به آرامی نشسته بودم و داشتم فکر می کردم و یک لحظه یورکا! یهو فهمیدم چقدر با دیدار خود واقعیم راحتم . اونا دیگر ترسناک به نظر نمیرسیدن. من با اونا غریبه نبودم انگار یه مکالمه دوستانه با خودم داشته باشم، یه گپ صمیمی! من واقعیتش این بود انقدر دوست داشتم که انتظارش رو می کشیدم که نوبت مدیتیشنم بشه وبتونم یه کم واسه خودم باشم!
وقتی که این را متوجه شدم، شروع به فکر کردن به همه چیزهایی کردم که از اول با اونها راحت نبودم اما دیگه الان اوکی بودم. ذهنم شروع به ایجاد یک فهرست از تمام لحظهها، رویدادها و داستانهای مشابه کرد و وقتی اقلام این فهرست بلند بالا رو بررسی کردم، یهو متوجه شدم!
چقدر احمقانه عمل کردهام؟ چقدر اشتباه میکردم تموم زندگیم!!! در طول زندگی من، من با چیزهای عجیب راحت نبودم. لحظات، و حالتهایی که باید ۵۰۰٪ تلاش میکردم رو از ازشون دوری میکردم. ولی واقعیت این بود که ۰٪ از انرژی من رو بیشتر نیاز نداشت. حالا که فهمیدم بودم اصن انگار یه آدم دیگه شده باشم.
و همه آدما همین وضعیت رو دارن.
ما مدام از کاه برای خودمون کوه می سازیم و برعکس.
منظورم از این چیه؟
انتخاب آسون رو در مقابل انتخاب سخت برگزیدن صرفا واسه این که یه کاری سخت به نظر می رسه! حالا این مثلا چیه؟ نگفتن چیزهایی که احساس میکنیم، نگه داشتنشون. ترس از امتحان کردن چیزهای جدید. نگرانی بیش از حد از نظرات دیگران. همیشه آره گفتن، تعیین نکردن مرزمون با بقیه، قبول نکردن اینکه گاهی اشتباه آدم اشتباه می کنه. انجام دادن کارها به روشی که همیشه انجام میدیم. تلاش برای انجام همه چیز به تنهایی بدون درخواست کمک. ترس از شکست، تلاش نکردن. انجام ندادن کاری که همه انجامش میدن. انتقال مسئولیت به دیگران به جای قبول اون. ترک کردن چیزهای قدیمی و گذشتن و رفتن پیوسته. فراموش کردن مراقبت از بدن و ذهن خود. عذرخواهی کردن هنگامی که اشتباه میکنیم. اندازهگیری موفقیت خود بر اساس پیشرفت شما، نه مقایسه با دیگران. تمرین بخشش و رها کردن انتقام. دوری از مکالمات دشوار. نادیده گرفتن احساسات استرس یا افسردگی، نگه داشتن احساسات. جستجو برای تأیید دائمی از دیگران برای همه چیز. این همه چیزهای غلطی هستند که ما در زندگی با آنها راحت میشویم. و حدس بزنید این لیست می تونه چه قدر طولانی باشه و چقدر طولانی باشه!
همه و همه فقط و فقط واسه این که سنگمثن رو با خودمون وا نکندیم !