“هرروز خوب ، یه روز بعدش رو داره… در مورد روزای بد هم همین قاعده حاکمه !”
چند هفته اخیر، سریال “میراث” به یک روتین برای من تبدیل شده بود.
هر هفته ، من یک ساعتی پیدا می کردم که بتوانم بنشینم، تلویزیون را روشن کنم و در دنیایی که نزدیکترین چیز به یه نمایش درام شکسپیری باشه رو ببینم (آره می دونم، شاید کمی شلوغش می کنم). این سریال به طور کامل تایملاین شبکههای اجتماعی من را تسخیر کرده بود، پایهای برای بسیاری از شوخیها و صحبت ها شده بود و حتی دوستیهایی داشتم که تنها بر اساس بحث در مورد آخرین قسمت در هر دوشنبه با من ارتباط داشتن.
اما بعد از همه این ماجراها، در ۲۹ می ۲۰۲۳، سریال تموم شد. یه پایان عالی داشت. با پایان سریال، دوشنبههای من الان کمی خالیتر شده. دیگه نمی تونم تا دوشنبه بعدی منتظر بمونه که یه قسمت جدید بیاد. شوخیها و دوستیها شروع به زوال کردن و به مرور کم رنگ تر شدن، چون دیگه در مورد خانواده ی روی نمی تونستیم حرف بزیم … زبون و اون خواستگاه مشترکمون رو از دست داده بودیم.
یه قسمتی از من امیدواره که این سریال دوباره از یه جای دیگه شروع بشه (چمی دونم اسپین آفی چیزی داشته باشه) و برای همیشه هم ادامه داشته باشه. آخه من اون فضا رو خیلی دوست داشتم.
اما از اون طرف هم یه بخش دیگه از من خوشحاله که اون سریال قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کنه .
یک جمله در کتاب “فردا، و فردا، و فردا” نوشته Gabrielle Zevin وجود داره که از زمانی که خوندمش با من مونده.
“این یک غم نیست، بلکه یک شادی است که ما تا ابد همان کارها را انجام نمیدهیم.”
در پروسه ی بزرگ شدنم، من به طور احمقانه همیشه فکر میکردم که همه چیز دائمی خواهد بود و تا ابد هست – که دوستانی که توی کوچه باهاشون بزی می کردم، که پسر عموها و خاله ها همیشه هم بازی من می مونن، که والدین و خانواده من بیمرگ و همیشه با من خواهند بود، که عشق اول من عشق آخرین من می مونه! (چون عشق همیشه باید تا ابد باشد، مگه قانونش این نبود !؟).
تدریجاً متوجه شدم که ما برای همیشه زندگی نمیکنیم – زندگی ما و باقی چیزا و کسای دیگه، محدودن.مدرسه به پایان میرسه، دوستامون به جاهای دیگه میرون، اعضای خانواده بزرگتر میشن و میمیرن. ‘عشق’ به یک هوس موقت تبدیل میشود و سریالهای مورد علاقهمون به پایان میرسه.
در پایان همیشه غمی وجود داره. اما همچنین میتونه در پایان شادی باشه چرا که چیزها تا ابد نمیمونن.
بعضی از این چیزا – اگه حتی نگیم خیلیاشون – فقط به خاطر این زیبا هستن که تا ابد نمیمونن. گذروندن یک هفته شگفتآور با دوستان ممکنه اگه یه سال طول بکشه تبدیل به یه چالش بشه. همه به دانشگاه به عنوان چهار سال فوقالعادهای از زندگی خودشون نگاه میکنن، اما وقتی که به مدت ۷-۸ سال در آنجا بمونید، این قدر جذاب نیستش. یا مثلا یه عمر جاودان رو در نظر بگیر خب اوکی امسال نشد سال دیگه می بینمش اما وقتی اینجوری نیست، ما ناخواسته می فهمیم که باید قدر همین زمان که با اونا داریم رو بدونیم.
حالا همه این ماجراها که هست از اون طرف، ما هم اون شخصی که هم اکنون هستیم، تا ابد همون نمی مونیم ما هم تغییر می کنیم، یه چیزایی یاد می گیریم، با آدم های جدیدی آشنا می شیم، به جاهای جدید می ریم . و به مرور تعریف خودمون به مرور دچار تغییر می شه.
پس هر شروعی به یه پایان می رسه حتی اگه طولانی ترین سریال هم باشه بالاخره یه روزی تموم می شه. و راستش اینه که این پایان خیلی سخت نیست وقتی که بدونی و قبول کنی که قراره یه روزی بیاد.
اما این منجر به یک سوال دیگر میشود – آیا هر چیزی تا ابد میماند؟
شاید یه سری چیزها باشه. شاید یک روز تصمیم گرفتید از این به بعد یه جایی بمونید. شما ‘یکی’ رو پیدا کردید و به یک عمر با او موندید. شاید یه روزی یه آدمی دیگه باهات ارتباطش رو قطع نکرد و دیگه با شما موند.
پس چجوری میشه که از چیزی لذت ببریم وقتی می دونیم قرار نیست تا ابد باشه؟
آره می شه ساعت ها و روی کاغذ توضیح داد که چجوری می شه یه رابطه رو نگه داشت و اینجور حرفا. اما در واقعیت، انقدر گاهی سخته که بد نیست بگیم غیر ممکنه که چیزها را برای همیشه نگه داریم. کلی داستان داره دیگه…
اما من دوست دارم فکر کنم که زیبایی چیزا توی این تمام و کمال بودن و تا ابد موندنشون نیست بلکه توی اتفاقا این موقت بودن و ناکامل بودنشونه.
بله، کتابهای نو و تازه خب خیلی جذابن. اما یه نسخهی قدیمیش هم قشنگیهای خودش رو داره. کسی کتاب رو توی دستش گرفته و واقعا صفحاتش رو خونده خب یه چیزایی بهش اضافه کرده. شاید صفحاتی وجود داشته باشن که قطرههای اشک ریخته و خشک شده روش جا خوش کرده باشه. یک کتاب نو به دلیل همین نو بودنش قشنگه، اما یک کتاب استفاده شده به این دلیل زیباست که بالاخره یه روزی یکی اون رو دوست داشته و باهاش قسمتی از زندگیش رو سپری کرده،
چیزهایی که خیلی میمونن نمیمونن همیشه کامل نیستن. اونهاکمی کم فروغ می شن ، کمی کدر می شن، کمی قدیمی میشن دیگه، گاهی اوقات سخته که اونها رو در طی زمان حفظ کنیم. اما وقتی تصمیم به نگه داشتن چیزی تا ابد میگیرید، آن وقت تصمیم میگیرید که به مرور بهتر و بهترش کنیم. و به نقل از یکی از مقالات مورد علاقه من از Kurt Armstrong:
“برای بهتر و بدتر” میگوییم، و همه دوست دارند که وقتی می مونند بهتر بمونن. اما واقعیت اینه که روز به روز دچار زوال می شن و این قانونه جهانه
اگر ارزش نگه داشتن دارد، پس باید این رو قبول کنیم که مرور قراره قدیمی بشن و قدیمی بودن قشنگه ولی قدیمی شدن کمی هم خرابی داره دیگه … بالاخره سریال یه زمانی تموم می شه دیگه